وجودم مجسمه ای گشته است بی روح که باچشمان یخ زده اش مسیری گنگ رامی پیماید،هنوزهم به دنبال
ردپایی ازتوست...
اماافسوس که بادنامردتمام ردپاهاراپاک کرده است واین منم که ازترس گرگهای بیابان خودرادرآغوش میکشم...
اماسوگندبه عشق وبه گل وپروانه که عشق به رسواشدنش می ارزد،می ارزدکه هرروزصدای شکستن
غرورت رابشنوی وزبانت راقفلی زنی که هیچ شاه کلیدی یارای فرجش رانداشته باشد...
گردوغبارشدیدی وجودم رااحاطه کرده است...
وجودی که میدانم عاقبت فدایت خواهم کرد...
وجودی که تنهابهانه ی وجودش توبوده وهستی...